غرق در نوروز

داستان واقعی

باز روز موعود، روز نوروز فرا رسیده بود. او چهار سال بیشتر نداشت ولی دلش مانند همه همسالانش به عشق نوروز در تب و تاب بود، آتش عشق به نوروز در قلب کوچکش قبلاً با آتش چهارشنبه سوری شعله‌ور گردیده بود و هر روز با نزدیکتر شدن نوروز بیشتر بر می‌افروخت شب‌ها یا خواب به چشمش نمی‌آمد یا خواب نوروز را می‌دید. تنها او نبود که شور و حال داشت و در انتظار نوروز روز شماری می‌کرد، همه در اطراف او، در خانه او، در همسایگی او و در دهکده کوچک او چنین بودند. مادر در تدارک شیرینی و شربت و نقل و نبات و گستردن سفره هفت سین و پذیرایی از مهمانان عزیز بود و پدر به تعمیر خانه و رنگ و جلای تازه آن و خرید لباس نو برای خود و خانواده مشغول بود. عجب آنکه پدر این بار این کارها را با خوشحالی و شور روحانی بی‌سابقه انجام می‌داد! گویی همه دردسرها و مشکلات گذشته را فراموش کرده و در عالمی از شوق و امید زندگی می‌کرد.

حرکت و شور و فعالیت پدر و مادر به همه سرایت می‌کرد، همه در جنب و جوش بودند، همه خود را فراموش می‌کردند و هرکس به فکر دیگری بود. همگی برای دیدارهای تازه و رفع کدورت‌ها و آغاز مهر و محبت‌ها بی تاب و بی‌قرار بودند؛ گویا نامهربانی‌ها، ناسازگاری‌ها، بی‌اعتنایی‌ها بر روح و قلبشان سنگینی می‌کرد و با شتاب در انتظار بودند که این بارگران را در نوروز بر زمین گذارند و از نو با خاطری شاد و دلی آزاد آن قلب و روح را از مهر و محبّت پر کنند. آن طفل از همان کودکی از این تغییر و تحّول فرح بخش نوروزی در شگفتی کودکانه بود. شاید در دل کوچکش می‌گفت چه می‌شد اگر همه روزها نوروز می‌بود، چه می‌شد اگر همیشه همه اینقدر شاد و پر حرارت و پرشور و فعّال و مهربان می‌بودند؟ چرا باید روزهای خوش نوروزی در روز سیزده آن به پایان رسد، آن وقت که سبزه‌ها را به جویبار می‌سپارند و با آن خداحافظی می‌کنند. آیا نمی‌شود از آن سبزه که نشان از رشد و نموّ و حرکت و طراوات و تغییر و نوآوری و زیبایی دارد دوباره کاشت؟ آیا آنچه را به آب می‌سپارند پژمردگی و زردی و فرسودگی است؟ می‌گویند آن کهنه و پژمرده و زرد را که به آن می‌دهند به این معناست که نامهربانی‌ها، دشمنی‌ها و دورویی‌ها را از باغ دل زدوده‌اند. چه زیباست اگر چنین باشد ولی اگر چنین است پس چرا باز هم در طی سال نامهربانی‌ها اوج می‌گیرد، خشونت‌ها تجدید می‌گردد، ناروایی‌ها شیوع می‌یابد و دوروئی‌ها رو می‌شوند؟

شاید آن طفل در روح خود می‌گفت ای کاش هر سال بر روزهای نوروز افزوده می‌گشت و به همان ترتیب بر سبکبالی و خوشحالی و مهربانی‌ها افزوده می‌گشت. آن طفل در آن روز نوروز می‌دید که این تنها او و بقیه مردم نیستند که شادند و پر جوش و خروشند بلکه هرچه در اطرافش می‌دید در شور و هیجان بود. حس می‌کرد که باد بهاری با نرمشی فرح‌بخش و با وزشی حیات‌بخش می‌وزد، خورشید نمایان‌تر و با حرارتی بیشتر می‌تابد، برف‌ها بر بلندی‌ها آب می‌شوند و آب‌ها در جویبارها بالاتر می‌آیند. پرندگان را می‌دید که با جنب و جوشی جدید از شاخه‌ای به شاخه‌ای می‌پرند بلبلان با نغماتی دلنشین بر شاخسارها نغمه سرایی می‌کنند، گنجشکان فارغ از سرمای زمستان دوباره به فکر ساختن لانه و پروردن جوجگان می‌افتند، از آن سو لاله‌ها در دست و صحرا سر از خاک سیاه بر‌آورده با جلوه دلنشین خود مُر تیید بر آمدند نوروز می‌زنند!

اینها همه برای آن طفل مفهومی حسی داشت نه منطقی ولی حس خوشی که خود به خود شادی می‌آورد، هیجان و حرکت و جنبش ایجاد می‌کرد. اگر او می‌توانست آن حس شادی را توجیه کند شاید از خود می‌پرسید چه رابطه ایست میان آن شور و نشاط نوروزی در میان مردمان و این حرکت و جنیش و رشد و نمو در عالم طبیعت؟‌ آیا نوروز و این فصل بهار است که مهربانی و شادی و شوق در مردمان ایجاد کرده یا سرور و خوشحالی و زنده‌دلی مردمان است که طبیعت را به تجدید حیات و شکفتگی و زیبایی و طراوت واداشته؟ آیا این درسی است که طبیعت به انسان می‌دهد که می‌توان زمستان دشمنی و تعصب و دوگانگی و بی‌مهری و خشونت را به بهار دوستی و همزیستی و اتحاد و یگانگی عمومی تبدیل کند؟ آیا همچنان که طبیعت بارگران سختی و برف و بوران و سردی زمستان را تبدیل به بهار پر سرور و پُر سبزه و پرشجر و پر ثمر می‌کند انسان نمی‌تواند سرمای جدال و کینه و جهل و عناد را به بهار همدلی و همزبانی و همیاری و هم‌آهنگی تبدیل نماید؟ گرچه درک منطقی و عقلانی چنین افکار برای طفلی خردسال ظاهراً ناممکن است ولی این حقایق و دقایق در آن روزهای خوش نوروزی همه در اطراف او به طور محسوس موجود و با تمام قوای جسمانی و عاطفی او در ارتباط و چه بسا در عمق جان و روانش برای همیشه تاثیر گذار بود.

بلی آن روز بار دگر نوروز بود و او به همراه یکی از کودکان هم سن خود در حیاط منزل خویش با شادی کودکانه به بازی مشغول. خانه‌شان در دهکده‌ای کوهستانی و بسیار زیبا قرار داشت؛ از جهتی دورنمای مزارع کشاورزی، بخشی در دشت و بعضی در دامن کوهسار پرجلال، نمایان و نزدیکتر از آن رودخانه‌ای سرشار از باران بهاری غرّان و خروشان در حرکت و جولان و در معرض دید خانه‌نشینان. از فیض باران بهاری نه تنها آن رود در جوشش و غلیان بود بلکه جویبار زیبایی که از وسط خانه آن طفل می‌گذشت در آن روز نوروز بسی پُر آب و در طغیان بود. درختان میوه حاشیه این جویبار، با برآوردن شکوفه و برگ بهاری، جلوه‌ای نو به گذر آب پر طغیان از این جویبار می‌دادند! در آن سو، در اتاق پذیرایی و در حوای شربت و شیرینی نوروزی، کثیری از مهمانان نشسته و به گفت و شنیدی پر از مهر نوروزی مشغول، به تبادل هدایای عید مشعوف و از تناول باقلوا و سوهان محظوظ و همه از حال و هوای آن طفل و دوست همسالش در کنار آن جویبار به کلّی غافل! همسال آن طفل خراسانی تازه از شهر اصفهان همراه والدینش به این دهکده کوچک خراسان برای عید دیدنی آمده بود. طفل اصفهانی لهجه دوست کوچک خراسانی خود را نمی‌پسندید و سعی می‌کرد لهجه شیرین اصفهانی را به او بیاموزد. صحبتشان در مورد پریدن از پهنای آن آب غلطان بود، طفل اصفهانی لهجه دوست خود را به تمسخر می‌گیرد طفل خراسانی خجل می‌شود و می‌خواهد با عملی تهوّرآمیز بر خجالت و احساس حقارت خود غلبه کند. او ناگهان رو به دوست اصفهانی خود کرده می‌گوید حالا ببین چطور از روی این جوی پر آب می‌پرم! غافل از آنکه این دیگر آن جوی همیشگی نیست. این ابر بهاری است که به شدت باریده و این آب بهاری است که چنین جاری گشته و این جویبار کوچک را برای حرکت و جوشش خود ناکافی دیده و ناجار در آن به غلیان و طغیان آمده و به سرعت می‌رود که به رودی یا به دریایی یا اقیانوسی بپیوندد و در آنجا آرامی گیرد! شاید هم آن طفل از حرکت تند آب، از جوش و خروش آن و یا از شوق و شور نوروز و نشئه بهاری چنان به هیجان می‌آید که ترس و تردد را فراموش می‌کند و بی محابا در مقابل چشمان ناباور دوست کوچک اصفهانی خود خیزی بر‌میدارد و در پهنای آن جویبار سرشار به پرواز می‌آید ولی قدرت پروازش مغلوب پهنای آب سرشار می‌گردد و بجای آنکه در آن طرف جویبار در سطح زمین فرود آید در وسط آب فرود می‌رود و آب غلطان او را در برگرفته و به سرعت از آن خانه پرشور و نشاط بیرون می‌برد و همچنان در خارج از آن خانه شتابان در کوچه‌ای جریان می‌یابد. در همان روز مرد کشاورز خداشناسی به عید دیدنی یکی از همسایگان می‌رود پس از تبادل سلام و بوسه نوروزی و صرف چای نبات و گز و باقلوای نوروزی، صحبتشان به بارش باران که چنین فراوان در این نوروز بهاری باریده بود کشانده می‌شود. آنها به خوبی می‌دانستند که این باران پربرکت و پرتوان مژده بارور شدن مزارع و کشتزارها شان را می‌دهد، خرمن‌هایی انبوه‌تر و خیالی آسوده‌تر. آن کشاورز پاک طینت در میان این گفت و گوی شیرین و امیدبخش ناگهان متوجه می‌شود وقت ادای نمازش رسیده. با عجله بلند می‌شود، نوشیدن چای را ناتمام می‌گذارد و به سرعت به طرف جویباری که از کنار عبادتگاه آن روستا جریان داشته روان می‌شود تا در آن آب پر شتاب وضو بگیرد. تا دست‌ها را به آب فرو می‌برد متوجه می‌شود چیزی غوطه‌ور در دل آن آب غلطان از مقابل چشمان حیرت‌زده‌اش می‌گذرد. بزودی در می‌یابد که آن غریق طفلی خرد و بی‌توان است در آغوش آن آب پرتوان که دست تقدیر او را در دل آب در این لحظه به آن نقطه رسانده بود – آنجا که آن دهقان خداشناس برای ادای وضو و نماز آمده بود. کشاورز مهربان بی‌محابا خود را به آب می‌اندازد و آن موجود خُرد را از آن آب سُتُرک باز می‌گیرد. او را می‌شناسد و به سرعت روی دست‌های نجات‌بخش خویش به منزل والدینش در آن همسایگی می‌برد – آنجا که جمعی کثیر همچنان به عید دیدنی مشغول و از حال آن طفل بی خبر و بی اعتنا به گفته همبازی دیگر آن طفل که با زبان کودکانه خواسته بود به آنها بگوید که رفیقش را آب برده ولی کسی او را جدی نگرفته بود یا کلامش را نفهمیده بود.

واضح است که با دیدن آن طفل غریق و بی‌جان در دست آن دهقان مهربان چه غوغایی بپا می‌شود، کسی نمی‌داند چگونه آن طفل بی‌نفس و کم‌جان را دوباره نفس و جان بخشد آنچه می‌دانند و در خاطره‌ها مانده اینکه آن طفل بی‌خبد از آنچه بر سرش آمده به محض به هوش آمدن می‌گوید گلوکم چه شو؟ (نان شیرینی من کجاست؟) گلوک نوعی شیرینی محبوب بچه‌ها در آن روستا بود که مادرهای مهربان در روزهای نوروزی می‌پختند و در آن روزهای خوش، کودکان مشتاق بجای نان معمولی از آن به فراوانی نوش جان می‌کردند. گویا آن طفل هنگامی که از پهنای آن جویبار می‌پریده یکی از این نان‌های کوچک شیرین را هنوز در دست داشت و حالا بی‌اعتنا به آنچه بر او رفته فقط شیرینی نوروزی را می‌خواسته!

مهمانان نگران و والدین آشفته و پریشان با شنیدن این اوّلین کلام از آن طفل کم جان همگی دوباره شاد و خندان می‌شوند و آرام می‌گیرند و در آن آرامش به شکرانه خالق آفرینش می‌پردازند که آن کشاورز پاکدل را مأمور فرمود که ناخود آگاه برخیزد و برای وضو و عبادت و ستایش آفریدگار به سوی آن آب پر شتاب روز و در دل آن آب آن طفل را بیابد و از آب بگیرد. شاید آن آب بهاری، که با شتاب می‌رفت باغ‌ها و کشتزار‌های ان دهکده زیبا را آبیاری نماید و به آنها جانی تازه بخشد و باغبانان و دهقانان مشتاق را در این نوروز خشنودتر کند، راضی نشد که در این نوروز فیروز جان طفلی بی‌احتیاط ولی پر شور که خود را در او افکنده بود بگیرد. آن آب جان بخش آن طفل غرقه در خود و غرق در نوروز را به موقع به آن کشاورز آشنا سپرد که شاید در پرتو شمس حقیقت و عنایت حضرت احدیّت در باغ عشق و محبّت و ادب و شکر و سپاس بروید و یاد آن دهقان را در هر نوروز زنده و گرامی دارد و سپاس گذارد. گرچه آن طفل سالی پس از این حادثه پدر خود را از دست داد ولی مهر پدری آن دهقان مهرپرور که عمری طولانی نمود نگذاشت که غم بی‌پدری بر او آنقدر گران آید. او آن طفل را چون فرزند عزیزش و آن طفل او را چون پدر خود گرامی می‌داشت.

روح و روانش شب و روز شاد و در هر نوروز شادتر باد.

موارد مرتبط

No Results Found

The page you requested could not be found. Try refining your search, or use the navigation above to locate the post.