قصه باران بهار

زدست ظلم و جور أهل عدوان
كه گشته چيره بر اوضاع ايران

بدم حيران و با قلبي پر إز درد
برفتم سوي دشت وکوهساران

شدم سر خوش ز ديدار طبيعت
ز كوه و دشت و مرغان غزلخوان

شقایق ديدم و گلهاي وحشي
هواي خوش- شكوه آبشاران

نسيمي خوش گهي إز جانب كوه
گهي نم نم گهي پر بار باران

جلال صخره ها و ريزش آب
صفاي سبزه فيض چشمه ساران

زلال آب وماهي هاي ألوان
كنار جوى وعطر و بوي ريحان

صفا بود و سكوت و جلوه نور
كمال صنع إز هر سو نمايان

تو گويي بلبل و پروانه و گل
بر عشق خويش مي بستند پيمان

ز هر برگ و گلي بودي نشاني
ز إعجاز و زمهر و لطف يزدان

همه باد و مه و خورشيد وأفلاك
بدند در كار و در كار خود آسان

نديدم بغض و كين، نئ أمرو نئ نهي
نه آه و ناله ، نى چشمان گريان

نه زندان و نه إعدام و نه قاضي
نه موجودي هدف بر سنگ باران

در اين منزلگه زيبا و دلكش
نبود آدم ولي أنواع حيوان

بز كوهي قوچ و گرگ و روباه
هزاران كبك و تيهوها خرامان

بسي زنبورو مار وعقرب ومور
پلنگ و ميش وأنواع غزالان

همه روزي‌خور خوان طبيعت
همه آزاد و در كار خود آسان

نكشت حيوان وحشي جنس خود را
چنان كه مي كند انسان به انسان

أگر عقرب بزد نيشي به اجبار
نبود از كين دفاعي بود از جان

أگر شيري شكار آهوييي كرد
غريزه اين چنين داديش فرمان

اگر ببري گرسنه تاخت بر ميش
بكشتي يك نه صدها و هزاران

بديدم من چو اين دشت و در و كوه
در آن بي غم همه أنواع حيوان

بخود گفتم چرا در كشور من
كه مهد مهر بود و عشق و عرفان

كنون در سينه مي كارد كينه
بجاي عدل و عفو و عشق و إيمان

چرا با خويش مي جنگند و غافل
كه هم نوعند و همخونند و همسان

جه بد ديدند ز مهر و عدل و انصاف
كه دستور است در هر دين و ايمان

چه خوش ديدند ز جور و قهر و بيداد
كه ممنوع است در احكام اديان

بُدم حيران و نالان زين معما
كه ناگه بر سرم بارید باران

به تار و پود من هر قطره مي‌گفت
چو مى‌آمد فرود از ابر نيسان

كه من دارم پيامى خوش برايت
مشو غمگين چنين از جور دوران

منم باران نشأن لطف يزدان
منم مامور آبادي و احسان

جدا كردم ز دريا تابش مهر
بخارم كرد و ابرم كرد و باران

چو بارم نهرها آرم پديدار
شوم جاري سوي هر باغ و بستان

برويانم گل و شويم خس و خار
دهم جان دوباره بر درختان

كنم پژمرده‌ها را تازه و تر
دهم پايان به سرماي زمستان

در آخر مي‌شوم جاري به دريا
به آن منبع كه دادم ابتدا جان

تو اي خسته ز دست ظلم و بيداد
تو اي رنجيده از كردار انسان

بده پیغام من صاحب دلان را
همه غمديده‌گان و جمله ياران

كه اين سرما نپايد دير گاهي
نماند برف و يخ نئ سيل و طوفان

شما چون قطره بارانيد در ابر
نهفته منتظر كايد بهاران

وزد بر ابرتان باد بهاري
شود آن قطره‌ها پيوسته باران

ببارد خوش زنو بر خاك ميهن
كند أن خاك را يكسر گلستان

بشويد زان غبار ظلم و بيداد
برویاند گل انصاف و احسان

شود ایران بهشت شادي و شوق
رسد هر جان مشتاقی به جانان

فریدون

موارد مرتبط

No Results Found

The page you requested could not be found. Try refining your search, or use the navigation above to locate the post.